چغور پغور



داشتم الان فکر میکردم که خوب! بعد که طرحم تموم شه چی؟ چیکار کنم؟ کجا؟ چی؟ بعد این زید ما، کی میخواد دست ما رو بگیره ببره خونه بخت؟ اصن دست ما رو میگیره واسه بخت مخت؟ بعد من پاشم برم شهر غریب. نه دوستی نه فامیلی نه اشنایی. نه حتی خیابوناشو بلدم. بعد اونوقت مسئولیت خونه، زندگی، ظرف، کار، زید، خودم.

بعد گفتم من پا شدم اومدم طرح، جاییکه کسی تخمش رو نداشت بیاد. بی کس و کار. همه چیز رو از نو ساختم اینجا. چرا نتونم باز؟

خلاصه که، ارامش مغزی روانی روحی به همراه بلوغ معرفتی شناختی مغزی، چیزی نیست که شما بدستش بیاری و تموم شه بره. بلکه هی از دست میدی، به دست میاری، از دست میدی، به دست میاری.

این یه جاده هست که باید سعی کنم بیشتر توش راه برم تا بخوام نفس تازه کنم. که البته نفس تازه کردن هم ضرورته.

اخرش این شد که تا سکته قلبی نکردم برم دوباره یوگا رو شروع کنم.


بعله، من فک میکنم که از دست زیدم ناراحتم کمی( اینقدر زید زید شد که الان میپاشم به در و دیوار و کثافت و خون ) که علتش این بود که من فهمیدم که حالا که طرحم داره تموم میشه، رسما گوه هم پس انداز نکردم که همانا همانطور که ذکر کردم شامل پکیجهای طلایی مسافرتی ۹ روزه، ۵ روزه، ۳ روزه، ۲ روزه و نصف روزها در هزاران هزار شرایط متفاوت  که چون بنده خیلی زیبا و قشنگ و با شعور بوده و هستم، خرج هر گونه چیز میز خود را خودم دادم که البته افتخار نیست و اام است. اما چه شد؟

گوه هم ندارم الان و کمی بعد هم طرح تموم میشه و من باید برم کار پیدا کنم که شنیدم اوضاع کار حسابی به هم ریخته هست و اگه هم میگفتم که با این چس مثقالی که کف دست من میگذارن برای طرح، استطاعت مالی سفرهای پی در پی رو ندارم، زید عزیز مرا به بی وفایی، عدم اهمیت و همه اینها متهم میکرد و مثل همیشه من اینها را در مغز نگه داشتم و چیزی نگفتم و هم اکنون در استانه فروپاشی مالی قرار دارم و لطفا ان چاقو را بیاورید که در چشم فرو کنم.


چقدر دیروز در حال مرگ و «من دیگه نمیتونم» و «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی یه کاراییش کن» بودم و الان «بده من اون کفگیر رو، تو بلد نیستی ولی من خیلی خوشحال و قشنگ و بلدم حتی با اینکه بنزین داره گرون میشه و دیگه ایندفعه به خود خاک میشینیم» هستم.


احساس کردم که باید بیشتر صحبت کنم اینجا، چون نیاز دارم بهش.

الان که شما من رو دارید، بنده حوله پیچ در مقابل لپ تاب عزیزم نشستم در حالیکه قبلش ورزش کردم و بعدش رفتم دوش گرفتم که شگفتا! از دو جهت: 1-من ورزش کردم. 2- من دوش گرفتم.

من کسی بودم که همیشه غر به جون این و اون و انها و ایشان میزدم که چرا من لاغر نمیشم؟ چرا من شکم دارم؟ چرا دنیا اینقدر بی انصافه با هیکل من؟ و یه جا فهمیدم که بهتره خفه شم و یه کاری کنم و الان من خفه شدم و دارم یه کاری میکنم. متوجه ایی؟

و نکته خجالت اور و حالا دیگه بگذار براتون بگم بعدی این بود که من نمیدونم چرا و چطور اما، من هفته ایی یه بار میرفتم حموم و به نظرم کافی بود :))

پس! وقتی من الان هفته ایی سه الی چهار بار دارم میرم حموم، نباید خیلی عجیب باشه که مامانم براش عجیبه

 

بعد نمیدونم چرا اما من از کودکی عادت داشتم که با خودم بلند بلند حرف میزدم. که البته من این کار رو جلوی کسی نمیکنم صد البته. حالا کجاش جالب میشه؟ اینکه من با خودم بلند بلند به ٌ انگلیسیٌ حرف میزنم که صد البته در توانایی شنیداری و گفتاری انگلیسیم تاثیرات مثبتی گذاشته ولی چیز جالبی که وجود داره اینه که، من از خودم خجالت میکشم! من نمیتونم دیگه با خودم فارسی صحبت کنم و  به فارسی بگم باید این کار رو کنی و اون کار رو نکنی. وقتی انگلیسی صحبت میکنم، انگار این من نیستم. پس میتونم رو راستانه تر شم با خودم .به انگلیسی بگم خاک بر سرت واسه این. گل به سرت واسه اون.

 

و نکته بعدی، بنده به علت اخلاقات مظلومانه و بیایم همه با هم خوب باشیم و سکوت در برابر ظلم چون از سر و صدا و دعوا بدم میاد، داِئما حالت حق به جانبی تمامی پارتنرها و ٌمیم جون! بیا این کار رو کن و اون کار رونکنٌ طرف مقابلم رو تشدید میکنم که صد البته از این چیزا هم دیگه نداریم.

نمیدونم چرا اینا رو گفتم.

 


اولا که ریدم به این قالب جدیدم و اون قالب قشنگم که ساده بود و مختصر و معرفی گر شخصیت خودم رو در اشتباهی پاک کردم و دوم اینکه 4 هفته مونده به اتمام طرحم و منتظرم تموم شه چون میدونی؟ هر چی باید یاد میگرفتم از این دوران رو یاد گرفتم و یه سری امادگیها در خودم بوجود اوردم ولی برای رفتن برای پرش بعدی واقعا نیاز هست که محیطم از اینجا که بی امکانات و به دور از هر گونه ابادانی هست، جدا شه. این مدلی که، خیلی هم خوب، ما کلی چیز از شما یاد گرفتیم و دستتونم درد نکنه و ما دیگه بریم. خدافظ.

بعد اینکه از خصوصیات اخلاقی بسیار پسندیده ام در گذشته که شامل رقابت طلبی، پشتکار داشتن و میری میگی میخوام این کار رو کنم و میکنی، داره باز در من ظهور پیدا میکنه که شاید این پر ثمرترین بخش قضیه طرح بود. ولی  خیلی هم خوب. ما کلی چیز از شما یاد گرفتیم و دستتونم درد نکنه و ما دیگه بریم. خدافظ.


دیدم خیلی دیگه برایان تریسی شدم

همش « موفقیت و تو میتونی و بیا بتونیم و بعله بریم قله ها رو فتح کنیم» و این خوبه اما نه دائما در حال تلاوت این موضوعات به خود و دیگران و همینطور انجام دادن این قضایا نه در حد و حدودی که دائما تلاوت میکنی

دیدم خیلی دارم گوه میخورم

خلاصه مرگ بر برایان تریسی


یه ذره دیگه زید داره میاد خونه ما و من از سمینار اومدم و یه جورایی بهترین حالتی بود که میشد واسه این روزا تصور کرد ولی عدم حضور در لحظه من رو داره میکشه. یعنی چی؟

یعنی هیچکدوم از این اتفاقا برای من نمیفته و انگار که من خواب باشم یا تو رویا که این یه اسم چسان فسان داره تو علم روانشناسی.

خیلی مزمن شده این داستان. داره مغزم خرده میشه. فکر میکردم موقته ولی میدونی چند وقته همین حالم؟

فکر میکنم یکی از علتهایی که هست اینه که یه مدت هست زندگی داره روی خوشش رو به من نشون میده و من عادت ندارم به این قضیه.

انگار باید همیشه اون میمِ بدبختِ افسردهِ همه ازش بدشون میادِ سرخورده ی ِ در تمامیِ جوانبِ زندگیش باشه.

عادت ندارم. عادت ندارم به خوشحالی.


اون قضیه که نمیخوام دقیق بهش اشاره کنم که هزار سال بود و هست و احتمالا خواهد بود. به استصال رسیده و تقریبا مطمئنم درمانی براش وجود نداره پس فقط دوری و دوری تا کمتر ترکشاش بهم بخوره که از طرف دیگه ایی بهم گفتن که اره اضافه طرح خوردی که قابل پیش بینی بود که حالا یا اضافه طرح رو میرم یا با صحبت حل میشه که نمیدونم در نهایت چی. اما. اما.

چیزی که یاد گرفتم سر خم کردنها برای ادمهایی بود که نه لیاقتش رو داشتن و ندارن و نه هرگز به دست خواهند اورند و تو مجبوری. مجبور. ایران فقط تش یا اجتماعش یا حجابش یا اقتصادش و یا همه مواردی که میشه رو کاغذ اوردش، بد نیست. یکیش همینه.

شخصیت ادم خورد و خاکشیر میشه. سر ظلم مسلمی که بهت داره میشه. که ماهها یونیتشون خراب بوده و تو اصلا نتونستی کار کنی که تقصیر اوناست ولی تو باید تاوانش رو بدی.

من شخصا، پایان طرحم تموم شه. میدونم. میدونم دیگه با مسئول و غیر مسئول چه برخوردی خواهم داشت.

همینطور که تو این کنگره که رفتم هر استادی که لیاقتش بود بهش سلام شد و هر کی که نبود نه. که خیلی برام لذت بخش بود که تو چشمای اون استاد میدی که چطور دانشجوهای سابقش ایگنورش میکردن. چرا که احترامی اگر بود از سر اجبار بود و اگر دیگر اجباری دیگه نباشه پس برمیگرده به شخصیتت که خدافظ.

این نیز میگذرد.

 


مشکلات واقعی و غیر واقعی دارن خودشون رو نشون میدن و من این دفعه ریسک نمیکنم و میخوام برم پیش دکتر دیوونه ها. بس بود اون همه سال های سگ. این دفعه نمیخوام سگی شه. در نظر دارم حداقلش بدونم که میدونم یه مشکلی هست. نه اینکه بپذیرم مثل قبل که خوب من زندگیم گنده، خودم گندم، همیشه هم همین بوده و خواهد بود.

حالا نمیدونم اگه بگم میخوام برم پیش دکتر دیوونه ها، بهم میگن وای واسه چی؟

عادت کردن بیان بریزن سر من غصه ها و درداشونو چون قشنگ میبینم که خودخواهن. که میخوان تقسیم کنن غصه هاشون رو همیشه همیشه با تو و این خوبه ولی قرار نیست این کار رو برای تو کنن که این بده.

بنده سنگ صبورشون بودم و سنگ صبور نباید خودش مشکلی داشته باشه.

ای بابا، خیلی خودخواه شدینا.

        

                        


طبعا خیلی منتظرم که طرحم تموم شه که خیلی معلومه چون شما رو م برای اینکه چرا من تموم نمیشم و اطرافیانم رو هزاران برابرتر. اما. خیلی خلوت داشتم اینجا. خیلی زیاد و خیلی با این حال میکنم. مثلا. چجوری ممکنه که پیش بیاد که من بی وقفه با اهنگ James Blunt-1973 برقصم و بپرم و بجهم و بخندم مثل الان؟

       

                                                                        


موقع دفاع کردن هم، همین شد. اینقدر خون به جگرم کردن و شدم، که موقعی که دفاع کردم و خانوادم خوشحال و خندان دورم رو گرفته بودن که اره اره، پس خیلی خوشحالی الان؟ من واقعا حسی نداشتم.

تا هفته پیش خوشحال بودم از نزدیک شدن به موعد اتمام طرح ولی الان که معلوم نیست تا کی و کجا و چطور. هیچ حسی دیگه ندارم. هیچی. هیچی. فقط خستگی.


گفته بودم در راستای خود را پرت کردن در امور زندگی و دیگه از اینجاش با خودمه و به به! چه هیجان انگیز

خوب، فردا من یه مصاحبه کاری دارم که جدا فکر نمیکردم بخوام خودم رو اینقدر زود مجبور کنم به کاری. و این نه به معنای اینکه نمیترسم که صد البته میترسم ولی خوب چیزی که من فهمیدم اینه که همه میترسن و اینکه اگه از چیزی میترسی، باید دقیقا خودت رو مجبور به انجام اون کار کنی. نمیدونم چی پیش میاد ولی زندگی دیگه از الانش رفته روی مرحله سخت بازی. لطفا جا نزن.


امروز طرحم تمام شد و بهم پایان طرح دادن و همینطور که عرض کردم، حس خاصی ندارم.

اما بقیه زندگی خیلی جالبه برام چون واقعا فکر میکنم هر چی از قبل بوده، همه از پیش تعیین شده بوده. شما قراره بعد از ابتدایی بری راهنمایی، بعدش دبیرستان، میدونی که بعدش کنکوره و همینطور تا الان. فقط کیفیت اش دست خودت بوده ولی برات مسیر رو تعیین کرده بودن. حالا الان هست که میتونی تصمیم بگیری خودت رو خوشبخت کنی یا بدبخت یا معمولی یا منفعل یا هر چی.

از الانش خیلی برام هیجان انگیزه

از بعدش خوشحالم. چون خودم و خودمم و خودم که هم ترسناکه و هم بیشتر هیجان انگیز.


من یکم workaholic هستم. معتاد به کار، بهم بگن برو این کار رو انجام بده، اون هدف ما هست، اون قضیه اون قضیه رو باید انجام بدیم.

حالا نشستم جاییکه همه کارها رو کردم. یه سری کارها داره از جلو میاد نزدیکم که خیلی مبهم و خیلی چالشیه که فقط اضطراب میاره و بس.

انگیزه؟ خیر.   امید؟ خیر.   اضطراب؟ بله.


Anxiety که شنیدین که؟

چقدر زیاد شده و چقدر در موردش میگن و اینها

من الان همینم، کلا مضطرب و پریشون و همه چی با هم. پر از استرس که خودمم نمیدونم چرا. از شروع جدید از سر کار جدید تو درمونگاه گرفته تا این وضعیتی که مملکت داره تا وضعیتهای خودم.

سرچ‌کردم که چه میشه کرد؟ اون سایته پیشنهاد کرده بود که خاطرات رو بنویس. که فکر میکنی قدیما چه همه چی سهل و اسون بوده و الان نه. که بفهمی که اینجوری نبوده. که از یه سری چیزا جون سالم به در بردی. که باز هم به در میبری.


این یکی از «خیلی دیگه در هر چیزی میخوای یه تصمیمی بگیری، میم جان! » هست ولی شخصا برای من، نتیجه گیری از این اتفاق غیر قابل بخشش این بود که اگر شما در کاری دقت نکنی، اگر کاردان نباشی و تلاش نکنی که کاردان باشی، اگر فکر کنی در هر چیزی، کار یا رابطه یا درس یا زندگی، من هر کاری میکنم هر دمبیلی و بدون عواقبی یک جا، یک جایی، خرت رو میگیره.

+ خاک بر سر این بی وجدانها، از بالاترین تا پایینترینشون.


الان بیشتر دقت کردم و دیدم که سه شنبه، یک بهمن هست و من از ماه جدید، قراره برم سر کار و یکم قالب تهی کردم.

اما ما چند تا نکته میدونیم:

۱-الان اخر شب هست و هورمونهای اومدن پایین

۲- کافئین زیاد خوردیم، پس استرس و تپش قلب

۳- این یه کار جدیده و ذات ادم اینه از کار جدید بترسه

پس ما اگه قالب تهی هستیم، اشکالی نداره. احتمالا ماه دیگه میام سر میزنم به این پست و میگم: أی بابا، میم جون! از چه چیزا میترسیدیا!


یه دورهمی خواستم خونه بگیرم که مثل همیشه، مهمونی میشه و‌ میبینم که چه بچه ها همیشه جدیش میگیرن.

اینکه با یه دست گل، یه دفعه، از یه شهر دیگه، سرباز و اون هم تو اماده باش، زیدت اومده باشه چی؟

داشتم رسما از خوشی جون میدادم اون لحظه

این مدت هم داشتم میچرخوندمش تو شهرمون و الان هم رسوندمش فرودگاه که برگرده.

قلبم از دلتنگی میمیره هر دفعه ولی واقعا ته قلبم خوشحالم و همینطور نگران. نگران از کافی نبودن براش. اینکه باید همه جوره تلاش کنم واسه خوشحالی اون. حالا هر جوریکه خوشحالش کنه. از همه مدلها


الان بهم زنگ زدن که دندونپزشکهای دیگه اعتراض کردن سر اوردن دکتر جدید، نیا دیگه :(((

هنوز وارد نشده، نرفتم

میدونم که امروزها واقعا بازار کار بد شده و فلان ولی بازم توجیهی نمیشه واسه تنبلیهام

باید هزاران هزار درمونگاه میرفتم و شیفت و فلان تا بشه

بهم قول کار جدید دادن که خوشحال شدم که نشستم تو خونه خوشحال و خندون تا روز موعد بیاد که روز موعد ۱ بهمن بود که نیومده گفتن نیا :((

زندگی سخت شده واقعا :((


یکی از بهترین چیزهایی که جدیدا یاد گرفتن اینه که " به خودم نمیگیرم "

مثلا اگر فلان کس رو من بهش زنگ زدم و مسیج ولی همچنان جواب نداده با اینکه میدونم گوشیش دستشه یا فلانی بد حرف زد یا فلانی دروغ گفت یا فلانی بدی کرد یا هرچی، به خودم نمیگیرم.

به خود نگرفتن واقعی. اون بچه هست یا دروغگو یا بد یا نه چندان خوب یا عجول یا ذهن افسرده.

من نیستم و اینها در جواب من نیست.

امیدوارم متوجه شده باشین.


متوجه شدم که خودزنی زیادی میکنم تو رابطه ام.

اینجوریکه هی میگم اره تو که روابط اجتماعیت خیلی بیشتره، اره تو که خیلی بهتره کارت از من، اره تو که خیلی کار بلدتری از من، اره تو که خیلی بیشتر از من دنبالتن

متوجه شدم که این خودزنی رو تقریبا در تمامی روابطم داشتم. چون خوب با طرف خیلی مدت طولانی در روز، در ارتباطم و طبعا همه درد و دلام رو به اون میگم که یه مقداری ادم خودزنی هستم توی مغز خودم و این حرفها رو به اون هم میزنم و در میون میگذارم.

 

نکته بعدی اینکه تقریبا از هر چیز اجتماعی ناراحت کننده ایی، خیلی ناراحت میشم. دائما خودم رو میگذارم جای طرف یا اطرافیانش. اینکه مثلا کسی به ناحق بره زندان. یا کشته بشه یا حق رو نا حق کنن و من دائما ناراحت میشم و باز این ناراحتیم رو در میون میگذارم با زیدم.

 

نکته بعدترتری در اینه که من خیلی کم پیش میاد بهم حال بده چیزی. چون همه گوهها رو خوردم و مثلا یه دورهمی یا جمع شدن یا بیرون رفتن خیلی باید توش یه فعالیت متفاوت باشه که من رو سرحال کنه و از طرفی بخاطر یه سری رفتارهایی که دوستام داشتن( اصلا به معنای بد بودنشون نیست ) واقعا ترجیحم اینه که ارتباطات رو صمیمی نکنم. کاملا فراری هستم از اینکه مثلا با کسی دو تایی برم بیرون. چرا؟ چون شروع میکنه به حرف زدن و درد و دل و من باز مغز و وقت و انرژیم دیگه کشش مشکلات دیگری رو نداره. ترجیح میدم تعداد زیادی در هر وعده دیدار باشه که چند تا ادم باشیم و هی تو سر هم بزنیم و خلوت دو نفره ایی ایجاد نشه برای درد و دل دیگری. که من باز هم این رو به زیدم گفتم.

 

نتیجه اینکه زیدم بهم گف، میترسم همیشه ناراحت باشی و بمونی و خوب راست میگه.


یک دوره ایی از زندگیم هست که اینقدر وحشتناک بود و اینقدر در افسردگی غلت زدم و اینقدر تمامی درسهای زندگیم رو توی دانشگاه افتادم که نمیتونستم خودم باشم که هیچ دوستی نداشتم که برای تنها دوستی که داشتم، رسما کارهای فراوان و زیادی میکردم که بتونم اون رو نگه دارم که الان که بهش فکر میکنم، باورم نمیشه اون روزها به من گذشته و باورم نمیشه من تهش زنده موندم.

باورم نمیشه از نوع واقعی. یعنی واقعا نمیتونم باور کنم که اون همکلاسیهایی که داشتم واقعا وجود خارجی داشتن یا اون دوست پسر من، واقعا در تمامی اون مدت دوست پسر من بود. نمیدونم چجوری بهتون بگم. ولی واقعا فکر میکنم که این قضیه انگار یه خواب بوده. یه خواب عمیق ۷ ساله که حالا بعد از کنکورم، انگار من تازه بیدار شدم و دارم بقیه زندگیم رو میکنم.

این قضیه باعث شده که الان که زندگی یک حالت جالب و قشنگتری داره و با اینکه تمامی بلاهای اسمانی و انسانی در این مدت بر سر مملکتمون فرود اومده، من واقعا خیلی خیلی خوشحالتر از قبل باشم و باز یک حس دیگه که انگار این اتفاقات واقعی نیست و من حق این رو ندارم که ارزش داشته باشم و باز انگار همه اینها یک خواب هست.

بهش میگن depersonalization disorder

قضیه خیلی مزمن هست و من ماهها هست که این حالت رو دادم و انگار که بهش عادت کردم.

به دکتر دیوونه هام هم گفتم ولی خوب. وقتی شما درساتون رو خوب نخونین میشین یک دکتر بد مثل دکتر دیوونه های من. فرصتی و وقتی ندارم برای پیدا کردن یک دکتر خوب و از طرفی هم دلم نمیخواد اطرافیان از این قضیه بو ببرن.

یک مزیتی خیلی جالبی داشته این قضیه واسه من و اون هم جسارته. چرا؟ چون فکر نمیکنی که این تو هستی که داری کارها رو انجام میدی پس هیچ عواقبی قرار نیست گریبانت رو بگیره و میری انجامش میدی. نمیدونم چرا اینا رو گفتم.

 


این روزها دارم درس میخونم و هی بیشتر میخونم و هی جدیترش میگیرم. از چیزایی که دارم میخونم، کم کم داره خوشم میاد چون متاسفانه من ذاتا ادم خرخونی هستم و خوشبختانه هیچ راه دیگه ایی برای یه زندگی بهتر جز درس خوندن ندارم.

+ استراحتهای بعد از ناهار با اپیزودهای ۲۰ دقیقه ایی The end of the fucking worldl و چایی حینش و قهوه بعدش.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

سئو و طراحی سایت زعفران نطنز روح بیمار آموزه های حقوق بین الملل بشردوستانه کاسپین رول پلی تنهایی یک تنها فتوبلاگ شخصی حسین توکلی بردسکن اقتصاد مقاومتی